من و نازلی

ساخت وبلاگ
بچه کنارم خوابیده، نشستم و زل زدم بهش و تو دلم فکر کردم چقدر خوبه که هستى. بعد حس کردم نیازه به زبان بیاورم که بودنش، حضور کوچکش چه موهبتى است در زندگیمان، در زندگیم. همین که مى‌دانم هست اگر حتى کم بب من و نازلی...ادامه مطلب
ما را در سایت من و نازلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : enazligolestan8 بازدید : 42 تاريخ : جمعه 5 بهمن 1397 ساعت: 19:16

فصل امتحانات است. به سیاق این دو سه هفته آمده‌ام کتابخانهٔ دانشگاه درس بخوانیم. مخزن لاتین پر بوده نشسته‌ام این بیرون، شیر و کیکم را خورده‌ام، نت‌گردى کرده‌ام، آسه آسه جزوه‌ها و خودکارها را پر و پخش م من و نازلی...ادامه مطلب
ما را در سایت من و نازلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : enazligolestan8 بازدید : 24 تاريخ : جمعه 5 بهمن 1397 ساعت: 19:16

این دومین بار بود که این اتفاق مى‌افتاد. نشسته بودیم توى بوفهٔ دانشگاه به چاى و کیک خوردن. حرف سن و سال شد. آدم‌هاى کنارم چند سالى از من کوچک‌تر بودند. رسیدیم به تجربه‌هاى زیسته، به سال‌هاى بیشتر گذرا من و نازلی...ادامه مطلب
ما را در سایت من و نازلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : enazligolestan8 بازدید : 36 تاريخ : جمعه 5 بهمن 1397 ساعت: 19:16

*روزهایى مثل امروز و دیروز زندگى را رها مى‌کنم. تمام روز به مرور خاطرات مى‌گذرد، به اشک و آه، به مؤاخذه‌ى خودم در چرایى همه‌ى گذشته و در ضعفم که همیشه سعى در پنهان کردنش داشته‌ام. سعى کرده‌ام در برابر آدم‌هاى زندگى واقعى قوى باشم. پشت نقاب خنده‌هایم پنهان شده‌ام و وانمود کرده‌ام این منى که هستم نیستم. بعد یک روزهایى مثل امروز کم مى‌آوردم. دنیا برام آنقدر کوچک مى‌شود که بارها از خدا بپرسم چرا. خشمگین و ملتمس باشم که مگر در آن اردیبهشت بارانى، توى شبستان جنوبى مسجد شاه دعا نکردم که از یادم برود؛ مگر در آن بهمن‌ماهِ غمگین قرار نبود همه چیز تمام شود؟ روزهایى مثل امروز هیچ شباهتى با دخترکى ندارم که ورزش مى‌کند، مى‌رقصد، ساز جدید یاد مى‌گیرد، درس مى‌خواند، کار مى‌کند و در مهمانى‌ها آنقدر مست و سرخوش مى‌خندد که کسى گمان نکند شاید پشت جنب و جوشِ این جثه‌ى کوچک رنجى هست. ولى هست. هنوز هست. هست که روزهایى مثل امروز آنقدر درمانده و بى‌پناه مى‌شوم که باز به این وبلاگ برگردم و بشوم همان دخترکِ ضعیفِ گریان که هنوز هم نمى‌داند چرا. روز قبلش با روزبه بودم. از هم که جدا شدیم، وقتى توى تاکسى زنگ زد که احوالم را بپرسد فکر کردم خوش به حال دخترى که او دوستش دارد. اولین بار بود به کسى حسادت مى‌کردم-جز تمام آدم‌هاى زندگى او-، اما دلم خواست به دخترى که لابد روزبه روزى عاشقش مى‌شود بگویم به قدر زندگى کوتاه من و نازلی...ادامه مطلب
ما را در سایت من و نازلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : enazligolestan8 بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 28 دی 1396 ساعت: 4:53

از این که دوستش دارم از خودم خجالت مى‌کشم. بارها از خودم عذر خواستم که نتونستم اون آدم رو فراموش کنم. بارها، مثل حالا که یه ساعتى میشه نشستم یه گوشه، به دور از جمع و فقط اشک ریختم. از خودم و از این ضعفم بدم میاد. بعد میون گریه از خودم مى‌پرسم من واقعاً دوستش دارم؟ خودش رو؟ خاطره‌ى خوش بودن کنارش رو؟ یا منِ وقتى او بود؟ یه ساعتى میشه که زل زدم به عکس‌هاش، نوشته‌هاش رو مى‌خونم-نوشته‌هایى که هیچ ربطى به من ندارند، آدمى که انگار هیچ وقت تو زندگیش نبودم، شاید هم نبودم؟- و زار مى‌زنم و از این مریم بى دفاع بدم میاد. تو این مدت نذاشتم کسى بفهمه چى بهم گذشت. یه وقتى که سرم گرم بود و حال خوش منگى داشتم، توى تاریکى ماشین، وسط پمپ بنزین زدم زیر گریه و اونقدر لال شدم که نتونستم به آدمى که نگرانم بود توضیح بدهم دلم تنگ شده. بارها از خودم پرسیدم ارزشش رو داشت. اگه مى‌دونستى این حال در انتظارته باز هم اون تصمیم رو مى‌گرفتى. باز هم مى‌نوشتى که آروم‌ام. حالا مدت‌هاست هر چى هستم الا آروم. سردرگم و کلافه‌ام. خسته‌ام و قلبم بعضى وقت‌ها اونقدر خالیه که از خودم مى‌ترسم. از منِ بعد از او. و هر بار از خودم مى‌پرسم مى‌بخشمش؟ من و نازلی...ادامه مطلب
ما را در سایت من و نازلی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : enazligolestan8 بازدید : 32 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 1:04

*در تضاد با عجول بودنم در همه‌ى زندگى که همیشه به ضررم تمام شده، اعتقاد دارم به این که هر واقعه‌اى نیاز به زمان خودش دارد. امروز روزى است که باید بنشینم پاى هیاهو به ویرایش کردنش، به آن ویرایش اساسى که شبى با لیلى ازش حرف زدیم، به چیزى که اینى که هست نباشد. نیاز دارم به از حمیدرضا و گیتى و روزبه نوشتن. امروز همان روز است.  *دیروز حس کردم چقدر دوستت دارمِ نگفته بیخ گلویم هست. به دنیا نوشتم دوستت دارم، چون بعد از پنج‌شنبه‌اى که گذشت، فقط او بود که توانستم در جمعه‌اى-جمعه لابد روز ماست دنیا- براش بنویسم آرام‌ام، و او بود که برام نوشت خوشحال است از این آرامش. از دوست جز این چه مى‌خواهیم که دنیا ر من و نازلی...ادامه مطلب
ما را در سایت من و نازلی دنبال می کنید

برچسب : آهاى,بارون,تابستونى, نویسنده : enazligolestan8 بازدید : 35 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 15:26

بدیهى‌ترین نوشته برایم نوشتن از خانه‌ى مشهد در قانون بود. آن‌جا که زن سیب‌زمینى توى ماهیتابه‌ى رویى سرخ مى‌کرد و زردچوبه اضافه مى‌کرد. بعد لیلى یک جایى از آن صحنه تعریف کرده بود. کاش آن نوشته‌ها را جایى نگه مى‌داشتم براى چنین روزى. یادم هست لیلى از صحنه‌هاى آشپزى نوشته بود و بعد خودش در شاید یک جایى، مهران و سارا را گذاشته بود کنار هم به آشپزى کردن. مثلا کاش کسى همت مى‌کرد به جمع کردن صحنه‌هاى آشپزى کتابها در کنار هم و لابد در صدرش رمان مثل آب براى شکلات.حالا صحنه‌ى آشپزى دو نفره‌اى هست که باید جایى، در داستانى، ازش بنویسم. و چه خوب که نوشتن هنوز هست. من و نازلی...ادامه مطلب
ما را در سایت من و نازلی دنبال می کنید

برچسب : پیر,فروش,ذکرش,خیر,باد, نویسنده : enazligolestan8 بازدید : 55 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 15:26

این مطلب توسط نویسنده آن رمزگذاری شده است.
برای مشاهده آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمز عبور:

من و نازلی...
ما را در سایت من و نازلی دنبال می کنید

برچسب : نرسد,دست,عین,صاد, نویسنده : enazligolestan8 بازدید : 17 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 15:26

تولدتون بوده. من سالهاست تنها تصاویرى که ازتون دارم همون هاست که تو قانون نوشتم. من سالهاست دورادور دارم و ندارمتون و راستش اونقدر دل‌تنگم که کاش قبل از تموم شدنِ این سال کذایى ببینمتون. بشینم یه گوشه، اشک تو چشمهام جمع شه و یادم بیاد چقدر دوستتون دارم.

من و نازلی...
ما را در سایت من و نازلی دنبال می کنید

برچسب : دلتنگى, نویسنده : enazligolestan8 بازدید : 50 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 15:26

*روز سى و یکم است. با خودم عهد بسته‌ام در این چهل روز صبر و امید را تمرین کنم. یاد بگیرم به صبور بودن و امید داشتن. در کارم، در تحصیلم، در زندگیم... در زندگیم که الان از هر لحاظ گیر افتاده توى یک حبابِ سرگردانى و معلوم نیست ته‌اش چه مى‌شود. باید یاد بگیرم به امید داشتن و به صبر.  *نشستم به بازبینى سه‌گانه‌ى پیش از طلوع و غروب و نیمه شب. حالا هم بازبینى سه گانه‌ى رنگ کیشلوفسکى. ازشان خواهم نوشت. *فکر کردم هیچ کس از تو هیچى نمى‌داند، هیچ کس. فکر کردم به کسى بگویم. حالا و بعد از تصادف و با وجود این ترسِ رخنه کرده در من که قبل از خروج از خانه فکر مى‌کنم نکند بازگشتى وجود نداشته باشد. فکر کردم به من و نازلی...ادامه مطلب
ما را در سایت من و نازلی دنبال می کنید

برچسب : عمارت,مرا,آخر,ویرانم,جان, نویسنده : enazligolestan8 بازدید : 12 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 15:26